ماه و روز آن را یادم نیست. فقط یادم است بهار ۶۴ بود. سرزده وارد بازداشتگاه سپاه شدم. از دیدن آن همه نوجوان جا خوردم. با خودم گفتم اینجا مدرسه است یا بازداشتگاه؟
تو همه شهرها ساختمان های ساواک در اختیار سپاه قرار گرفته بود. تو حیاط ساختمان قدیمی ساواک سنندج در بلوار شبلی، بازداشتگاه کوچکی ساخته بودند. افراد دستگیرشده را به صورت موقت می بردند آنجا و بعد از تشکیل پرونده می فرستادند دادسرا.
سی چهل تا نوجوان دبیرستانی بین زندانی های بزرگ تر بودند. یاد زندانی شدن خودم تو رژیم گذشته افتادم؛ زندان زاهدان، سال۵۶. سن و سال همین بچه ها بودم. وقتی رئیس ساواک برای بازدید آمد و ما را دید، سر مدیر زندان فریاد زد شما اینجا را کردید کار
خانه چریک سازی؟ در همین فکرها، نگاهم را از جمع زندانی ها برداشتم و رو کردم به مسئول بازداشتگاه.
این بچه ها را چرا گرفتید؟
خامِ قیافه و سن و سالشان نشوید! این ها هسته های دانش آموزی حزب تو دبیرستان های سنندج هستند. با کلی زحمت توانستیم شناسایی شان کنیم.
با دلخوری گفتم شما فرصت درست کردید تا این ها قاطی زندانی های کومله و دمکرات بشوند. می دانی این یعنی چی؟ بعد هم حرف رئیس ساواک به زبانم آمد.
یعنی ما داریم چریک تربیت می کنیم. نباید اجازه می دادم این اتفاق بیفتد. فوراً گفتم بچه ها را بیاورند توی حیاط. خودم هم دنبالشان رفتم و تو محوطه به خطشان کردم. بعد روبه روی شان ایستادم و گفتم امام اجازه نمی دهند که ما دانش آموز توی زندان نگه داریم. ما می خواهیم شما تحصیل کنید، دانشگاه بروید، یک کاره ای بشوید و شهرهای خودتان را بسازید. بعد هم یک گریزی زدم به گروهک ها. گفتم گروهک ها به دشمن های ایران وابسته اند. اصلاً برای ابرقدرت ها کار می کنند. نمی دانم چقدر حرف هایم را قبول داشتند ولی سریع از همه شان یک تعهد ساده گرفتیم و آزادشان کردیم.
برگشتم طرف برادران واحد اطلاعات که ایستاده بودند و تماشایم می کردند. نگاه هایشان داد می زد که از دستم خیلی ناراحت هستند. آخر هم نتوانستند ساکت بمانند. گفتند ما برای شناسایی این ها خیلی زحمت کشیده بودیم. شما همه را به فنا دادی!
حرفشان را قبول داشتم. اوضاع امنیتی سنندج خیلی آشفته بود. ترسشان بیخود نبود. هر روز خبر ترور یکی را می شنیدند و هر لحظه منتظر حمله گروهک ها بودند. چند وقت پیش بود که محمدامین رحمانی را جلوی درِ
خانه اش به شهادت رسانده بودند. رحمانی یکی از فرمانده های پیشمرگه های مسلمان بود. ناامنی، مردم و نیروهای شهر را تهدید می کرد.
با همۀ این اعتراض ها، ساکت نماندم چون برای کارم دلیل داشتم. گفتم گرفتن چهارتا بچه که هنر نیست، باید رابط اصلی کوه با شهر را پیدا کنیم. پیدا کردن سرشاخه مهم است. نباید خودمان را با توده مردم، آن هم با جوان های بی اطلاع و فریب خورده رودررو کنیم. ما با این کار، زمینه کادرسازی برای ضدانقلاب را فراهم می کنیم. بعد هم پای مرجع قضایی را وسط کشیدم و گفتم مرجع قضایی هم اصلاً اجازه نمی دهد که این ها را برای مدت طولانی تو بازداشت نگه داریم. حرف های دیگری هم گفتم و کمی آرامشان کردم.
خط، مشخص شده بود. قرار شد روی شبکه شهری دشمن کار کنند و برسند به سرشاخه های اصلی. با پیدا شدن سرشاخه ها، امیدوار بودم بتوانیم کنترل اوضاع را در دست بگیریم و ناامنی ها کم تر بشود.
منبع:
لطفی، هادی، در کنار دوست: قصه های کردستان به روایت حاج حسین دقیقی: نشر مرز و بوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۸۷ - ۸۵